نوشته شده توسط : reza

كاش یك زن نبودم (قسمت دوازدھم(
صبح با صداي بسیار وحشتناكي از خواب بیدار شدم با عجلھ و
سراسیمھ خودمو بھ پذیرایي رسوندم دلم عجیب شور میزد . فكر كردم
شاید براي ساناز اتفاقي افتاده باشھ . ساناز در پذیرایي نبود خودمو بھ
سرعت بھ دستشویي رسوندم و با صحنھ وحشتناكي مواجھ شدم.
ساناز غرق در خون روي زمین افتاده بود و كاسھ دستشویي ھم در اثر
برخورد ساناز با اون شكستھ بود و روي سرش افتاده بود . اینقدر
ترسیده بود م كھ شروع بھ جیغ زدن كردن.
با صداي جیغ من ھمسایھ ھا خودشونو ھراسون بھ آپارتمانم رسوندم .
بھ ھر زور و زحمتي بود ساناز از دستشویي كشیدیمك بیرون ، ساناز
ھمچنان بیھوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و
خودكشي كرده بود.
بعد از چند دقیقھ آمبولانس امد و پیكر نیمھ جان ساناز بھ بیمارستان

انتقال پیدا كرد.
ھم دلم براي ساناز مي سوخت و ھم از ش دلخور و عصباني شده بودم
كھ چرا باید اینقدر ضعیف باشھ كھ نتونھ در برابر مشكلات طاقت بیاره
و بخواد خودكشي كنھ ؟
در بخش اورژانس بیمارستان ول ولھ اي برپا بود پرستارھا و دكترھا
با عجلھ از یك اتاق بھ اتاق دیگھ میرفتن.
حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرایط سخت واقعا احتیاج بھ
یك ھمراه داشتم . كاش سعید تھران بود.
دكتر شیفت از اتاقي كھ ساناز در آن بود با عجلھ بیرون اومد و شروع
كرد بھ دادن یكسري سفارشات بھ یك پرستار خودمو بھ دكتر رسوندم و
گفتم : آقاي دكتر منھمراه اون مریض ھستم ، حالش خیلي وخیمھ ؟
دكتر نیم نگاھي بھ من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما
تونستیم جلوي خونریزي رو بگیریم ولي متاسفانھ بعلت ضربھ محكم
اون سنگ بھ سرشون خون ریزي مغزي كردن و سریعا باید عمل بشن
، لطفا برید و فرم مربوطھ رو پر كنید.
در حالیكھ اشك از چشمانم سرازیر بود گفتم : آقاي دكتر جاي امیدواري
ھست ؟ زنده مي مونھ ؟
دكتر كمي عینكشو جابجا كرد و گفت : بھ خدا تو كل كنید . امیدوارم
خدا كمكش كنھ.
و رفت بطرف اتاق عمل.
آروم رفتم و روي یك نیمكت در گوشھ راھرو نشستم و بھ فكر فرو رفتم
و حرفھاي دكتر رو در ذھنم مرور كردم ( بخدا توكل كن(
چھ واژه غریبي ، سالھا بود دیگھ حتي خدا رو ھم فراموش كرده بودم
. چقدر سرنوشت ساناز شبیھ من بود.
چطور در این دنیاي پیشرفتھ ھنوز افرادي پیدا میشن كھ بھ خودشون
اجازه میدن كھ با یك دختر معصوم اینطور برخورد كننھ ؟چقدر دلم مي
خواست رضا شوھر ساناز و از نزدیك ببینم و ببینم این مرد خودخواه ،
مغرور بھ چي در وجودش اینقدر فخر میفروشھ كھ با رفتارھا و
تحقیرھاش حق حیات و از زني كھ عاشق بودش میگیره ، اشتباه
بزرگ ساناز در زندگیش عاشق ھمچین مردي شدن بود . اشتباھي كھ
من ھم مرتكب شدم و زندگیمو بھ باد فنا دادم.
فرم مربوط بھ رضایت عملو امضا كردم و ساناز خیلي زود منتقل شد بھ

اتاق عمل.
انتظار پشت درھاي بستھ اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از ٢ ساعت
عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بیرون آوردن.
با نگراني بھ سمت دكتر جراح رفتم و جویاي احوال ساناز شدم ، دكتر
سري بھ علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي
............
با نگراني پرسیدم : ولي چي آقاي دكتر ؟
گفت : دوستتون متاسفانھ بھ كما فرو رفتھ نمیدنم كي از این حالت
بیرون میاد شاید امروز ، شاید فردا شایدم..............ھیچوقت
شما باید ھر چھ زودتر خانواده این خانمو خبر كنید . شاید فردا خیلي
دیر باشھ
ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز
ساناز فقط بخاطر یك احساس پاك دخترونھ ، یك عشق بي ریا و عمیق
بود كھ امروز در سینھ ساناز خفھ شده بود . آه اي خدا نفرین بر ھر
چي عشقھ.
احساس میكردم خیلي كار دارم تھیھ خرج عمل ، تماس گرفتن با سعید
.....
با كولھ باري از غم بھ سمت خانھ بھ راه افتادم چھره معصوم و رنگ
پریده ساناز و حرفھاي شب قبلش توي گوشم زنگ میزد.
وقتي بھ خانھ رسیدم ھمسایھ ھا جویاي احوالش شدن و من با اشك
پاسخ ھر كدومو میدادم.
بھ سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعید تماس بگیرم كھ چشمم بھ یك
تكھ كاغذ افتاد كھ ساناز كنار تلفن گذاشتھ بود و نامھ اي برام نوشتھ
بود با این مزمون:
خانم مارال سلام
مردن از تحمل این زندگي پر از تحقیر و خواري براي من بھتر است
دیگھ آرزویي جز مگ ندارم
كاش ھیچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفھاي قشنگ
روزھاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنھاي دروغینش
...
من در برزطخ زندگي میكردم و حالا خوشحالم كھ دارم براي ھمیشھ با
این دنیا خداحافظي میكنم.

خواھش میكنم بھ رضا حتي خبر ھم ندین نمي خوام حتي اون زیر
جنازه ام رو بگیره.
مارال خانم ، عشق براي ھمھ خوشبختي رو بھ ارمغان میاره ولي براي
من مرگ رو بھ ارمغان آورد.
حالا كھ این نامھ رو مي خوني دستم از این دنیا كوتاھھ و بار گناھم
سنگین ، گناه پایان دادن بھ این زندگي.
فقط ازتون مي خوام برام دعا كنید كھ خدا گناھمو ببخشھ ولي خوشحالم
كھ دیگھ مجبور نیستم توي چشمھاي پر غرور سعید نگاه كنم و
زخمھایي كھ ھر روز بر قلبم و وجودم میزنھ رو تحمل كنم
مارال من سالھاست كھ آرزو میكردم : كاش ھیچوقت یك زن آفریده
نشده بودم:
بدرود تا قیامت
ساناز
با خواندن نامھ ساناز غم سنگیني رو در دلم احساس كردم بغضي گلویم
را بھم میفشرد و فكر میكردم از عشق تا نفرت چھ فاصلھ كوتاھیھ.
گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبایل سعید و گرفتم بعد از چند تا
بوق ارتبط برقرار شد
مارال :الئ سلام سعید
سعید : بھھھھھھھھھ سلام مارال خانم معلومھ كجایي از صبح ھر چي
زنگ میزنم بھ گوشیت در دسترس نیستي . حالت چطوره ؟ چھ خبرا ؟
مارال : سعید كي بر میگردي تھران ؟
سعید با شیطنت خاصي گفت : چیھ دلت برام تنگ شده ؟ چند روز
عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا ٣ یا ٤ روز دیگھ كارم تموم میشھ
و بر میگردم.
مارال : سعید نمیشھ زودتر برگردي ؟
سعید كمي نگران شد و گفت : حالت خوبھ مارال ؟ صدات بنظرم خیلي
گرفتھ است اتفاقي افتاده ؟
مارال : اتفاقي كھ نھ .......... حالا نمیشھ امشب بیاي تھران ۀ
سعید با یك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟
سكوت كردم یك سكوت طولاني و سنگین

سعید با فریاد پرسید : مارال با توام ، ساناز حالش خوبھ ؟
مارال : سعید زودتر بیا حالا ساناز اصلا حالش خوب نیست.
و بغضم تركید و اشكھام جاري شد از پشت خط صداي گریھ سعید رو
مي شنیدم.
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم بھ گریھ كردن.
نمیتونستم در اون شرایط سخت منتظر سعید بنشینم میدونستم كھ سعید
ھم پولھ زیادي نداره باید پول عمل ساناز و ھر چھ زودتر بھ حساب
بیمارستان مي ریختم
لباسھامو عوض كردم و راھي آرایشگاه شدم.
اتفاق تلخي كھ افتاده بودو براي ھمكارھام تعریف كردم و ازشون
خواستم تا كمي بھم پول غرض بدن . حقوق ٢ ماه ھم پیش گرفتم و
مرخصي گرفتم و بھ طرف بیمارستان رفتم.
حال ساناز ھیچگونھ تغییري نكرده بود ھنوز در كما بود و نبضش بھ
كندي میزد و ملاقات ممنوع بود.
نتونستھ بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلا تھیھ كنم . بھ این
فكر افتادم كھ الن وظیفھ رضا شوھر سانازه كھ مخارج بیمارستانو
بپردازه ولي ساناز توي نامھ اش از من خواستھ بود كھ اصلا بھ سراغ
رضا نرم.
ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبایل ساناز پیدا كردم
و دادم بھ یكي از پرستارھا كھ باھاش تماس بگیره.
بعد از چند دقیقھ اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و
بسمتش رفتم و پرسیدم : چي شد تماس گرفتید ؟
سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد بھ این
نامردي ندیده بودم.
گفتم : چطور ؟ مگھ چي گفت.
پرستار ركي بود . گفت : مرتیكھ عوضي بھش میگم خانمتون توي
بیمارستان بستري ھستن . حتي نپرسید كدوم بیمارستان . بھش گفتم
آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما ھستن . با خونسردي
جوابمو داد كھ اھھھھھھھھھھ این دختره ھنوز از این عشق و
عاشقیش دست بر نمیداره ،
بعدم با داد و بیداد گفت : من دوستش ندارم آخھ بھ چھ زبوني بگم برام
فرقي نداره مردش یا زندش فرقي نداره.

در حالیكھ سرشو بھ علامت تعجب تكون میداد و میرفت زیر لب مي
گفت : خاك تو سر ما زنھا كنن كھ عاشق ھمچین جونورھایي میشیم .
نیگا زنش داره میمیره اونوقت چي جواب منو میده ؟
چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوھرش مرد بي عاطفھ اي
بود كھ اصلا نمیشد روش حساب كرد
كیفمو برداشتم و از بیمارستان اومدم بیرون . چھ روز سختي رو پشت
سر گذاشتھ بودم . احساس خماري شدیدي میكردم.
یھ ماشین در بست گرفتم و رفتم خونھ آقا ابراھیم ( مواد فروش ) تا
منو دید : چیھ امروز تو لكي / چتھ ؟ بدخواده مدخواه داري عكس بده
سر بریده تحویل بگیر
بھ زور لبخندي زدم و گفتم : نھ چیزیم نیست فقط خمارم . امروز پول
ندارم بذار بھ حساب.
یك لحظھ چشمھاي ھیزشو ازم بر نمیداشت خودشو كمي بھم نزدیك كرد
و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسھاشو كھ بوي گند مشروب
میداد مشاممو آزار میداد
با لحن زنند ھاي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور میشي یھ جور
دیگھ بدھیتو بدي . مثل دفعھ پیش ، بھ من كھ خیلي خوش گذشت تر
جیح میدم ھر دفعھ بجاي اینكھ پول بدي جور دیگھ با ھم حساب كنیم.
با نفرت زیادي ابراھیم و بھ عقب پس زدم و گفتم : خفھ میشي عوضي
یا نھ ؟ من اصلا حال و حوصلھ ندارما ......یھ وقت دیدي الان زد بھ
سرم با ناخنھام چشاتو چشاتو از كاسھ در اوردما.
دوباره بھ سمتم اومد و بازوھامو محكم توي دستاش گرفت طوري كھ
نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببین جوجھ ، از مادر زاده نشده كسي
بخواد با من اینجوري حرف بزنھ حالا مواد بھت نمیدم برو ببینم تا
صبح زنده مي موني ؟
درد كم كم داشت ھمھ بدنمو میگرفت با لحن ملتمسانھ اي گفتم : آقا
ابراھیم امروز خیلي بد ا.وردم . حالم خوب نیست ..... باشھ بدن ھر
طور شما خواستید با ھم حساب میكنیم.
یك بستھ كوچیك از توي جیبش در اورد و بھ یك طرف حیاط پرت كرد
با عجلھ بستھ رو برداشتم و بطرف انباري قدیمي خونھ آقا ابراھیم رفتم
چندین معتاد در حال كشیدن مواد بودن و ھر كدوم در حال چرت بودن .
بدون توجھ بھ اونھا گوشھ اي نشستم و مشغول كشیدن شدم.

وقتي بھ خودم اومدم شب از نیمھ گذشتھ بود و من ھنوز در اون انبار
در كنار یك مشت مرد معتاد حشیشي بودم.
از انبار اومدم بیرون و مي خواستم از در خارج بشم كھ ابراھیم با اون
صداي خشن و مردونھ اش گفت : بي خداحافظي میري خانم خانما؟
برگشتم وگفتم : خیلي دیر شده آقا ابراھیم زودتر باید برگردم خونھ.
گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوریزه اي شدي ؟ اون از غروبت
اون ھم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنھا بري خودم مي رسونمت
گمي من من كردم ولي تر جیح میدادم اونوقت شب یك مرد باھم باشھ
ھر چند كھ اون مرد آقا ابراھیم مواد فروش باشھ ولي از طرفي دوست
نداشتم خونھ مو یاد بگیره.
بناچار آدرس خونھ شقایق و دادم و ابراھیم منو تا خونھ شقایق رسوند
.
خواستم پیاده بشم كھ گفت : برو تو خونھ من اینجا ھستم ، ھر وقت
دیدم رفتي تو خونھ من ھم مي رم..
كلید و از كیفم در آوردم و پیاده شدم ولي ھر چي سعي كردم در اصلي
رو باز كنم باز نشد انگار ھمسایھ ھا قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده
بودن.
ابراھیم از توي ماشین شاھد تلاش مزبوھانھ من براي باز كردن در بود
، از ماشین پیاده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا دیگھ مي خواي منو دور بزني جوجھ دو روز ه؟
با ترس و لرز گفتم : نھ آقا ابراھیم باور كنید فكر كنم قفلو عوض كردن
.
بطرف ماشین ھولم داد و منو بزور سوار ماشین كرد و گفت : فكر
كردي من اینقدر ببو گلابیم كھ خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشین شدیم و در حالیكھ از شدت عصبانیت پشت سر ھم
سیگار میكشید منو در خو نھ ام رسوند
موھامو تو دستاش گرفت و در حالیكھ محكم میكشید گفت : دفعھ آخرت
باشھ از این غلطا میكني . گمشو پایین.
بدون معطلي پیاده شدم و بھ سمت آپارتمانم دویدم.و در و باز كردم.
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور
شدن ماشین ابراھیم آقارو شنیدم نفس راحتي كشیدم.
چراغ سوییت سعید روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و

روي كاناپھ ولو شدم و با لباس بھ خواب رفتم.
صبح با صداي زنگ در از خواب پریدم . سعید بو د ، پریشان حال با
چشمھاي پف كرده
گفتم : سلام سعید رسیدن بخیر كي اومدي . بیا تو
گفت : نھ وقت ندارم كار دارم مي خوام برم.
گفتم : نمي خواي دیدن ساناز بري ؟ بذار حاظر بشم باھم بریم.
چشمھاي غمگینشو بھ زمین دوخت و گفت : از اولم میدونستم اون
نامرد لایق خواھر عزیز دردونھ من نیست . ھیچكس بھ ساناز حتي
جرات نمیكرد بگھ بالاي چشمت ابروه اونوقت این مردك........ اون این
بلارو سرش اورده آره ؟ كتكش زده ؟
با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعید ، رضا سانازو از
خونھ بیرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست.
سعید زل زد بھ چشمام و اشك از چشمھاي آبیش جاري شد.
مي تونستم احساس كنم كھ سعید داره زیر بار این غم میشكنھ.
وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي بھ سوییتش
رفت
ومن متعجب داشتم نگاه میكردم كھ سعید مي خواد چیكار كنھ ؟
با یك دبھ زرد رنگ بیرون آمد و رو بھ من كرد و گفت : حالا میدونم
چیكارش كنم نامردو..........
بھ سمتش دویدم و گفتم : سعید صبر كن ، سعید چند لحظھ بھ حرفھاي
من گوش بده..
ولي گوشش بدھكار نبود با عجلھ بھ طرف ماشینش رفت ، خواست
حركت كنھ كھ با عجلھ در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جھنمم بري ،
باھات میام.
احساس میكردم در اون لحظھ سعید اینقدر عصباني بود كھ حرفھاي
منو نمیشنید ھر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبھ
رو نگاه میكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي میكرد.
تا بلاخره جلوي یك شركت بزرگ چند طبقھ بسیار شیك ترمز كرد و
پیاده شد . دبھ زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشھ
اي ایستاد
من از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم : سعید این كار خریتھ ... مي
خواي ھم خودتو بدبخت كني ھم سانازو ؟ سعید تو رو ارواح خاك پدر

و مادرت بیا بشین از اینجا بریم.
سعید بھ سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشین تو ماشین .
حقم نداري بیاي بیرون
سوییچو از روي ماشین برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل
كرد.
ھر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشین بیام بیرون
سعید ھمچنان در كنار درختي منتظر ایستاده بود و پشت ھم سیگار
میكشید و ساعتشو نگاه میكرد.
بعد از حدود نیم ساعت جلوي در شركت ماشیني پارك كرد و مرد و زن
جواني در حالیكھ از خنده ریسھ رفتھ بودن از ماشین پیاده شدن و
دست در دست ھم از پلھ ھا داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن.
سعید با دیدن اونھا مثل جرقھ از سر جاش پرید و سیگارشو زیر
پاھاش خاموش كرد و دبھ رو برداشت و بسمت ماشین رضا رفت.
رضا و اون زن در حال خندیدن بودن و اصلا متوجھ اتفاقات اطرافشون
نبودن
من جیغ مي زدم و محكم بھ شیشھ ماشین مي كوبیدم ولي انگار صداي
منو ھیچكس نمي شنید.
سعید اون دبھ زرد رنگ باز كرد و بوي بنزین در تمام فضا پخش شد و
شرو ع كرد بھ ریختم روي ماشین رضا.
كمي عقبتر رفت و كبریت وكشید و
در یك لحظھ جھنمو با چشمام دیدم . شعلھ ھاي آتشي بود كھ بالا
میرفت
كاش یك زن نبودم(قسمت سیزدھم(
سعید فریاد میزد : نامرد ، عوضي خواھر بیچاره من داره روي تخت
بیمارستان با مرگ دست و پنجھ نرم میكنھ اونوقت تو داري با این خانم
میگي و میخندي ؟ خواھر من از زیبایي خانھ داري و محبت و... چھ كم
داشت كھ بدنبال ھوا و ھوست راه افتادي دنبال اینجور زنھا ؟ از اولم
میدونستم كھ تو نمیتوني خوشبختش كني تو لیاقت اونو نداري ، من
مثل ساناز نیستم كھ مظلو مانھ بذارم ھر غلطي مي خواي بكني . بي
كس و كار گیر اوردي خواھر بدبخت منو ؟ زندگیتو بھ آتیش میكشم
زني كھ ھمراه رضا بود یك گوشھ ایستاده بود و معلوم بود كھ بشدت
ترسیده .پشت سر ھم جیغ میزد و شلوغ بازي در میاورد.

سعید سعي داشت باقي مانده اون دبھ بنزین و روي رضا بریزه ولي
افرادي كھ از سر و صدا بھ كوچھ ریختھ بودن ، سعي میكردن جلوي
رضا رو بگیرن.
صداي فریادھا ، صداي آتش نشاني و صداي آژیر ماشین پلیس ،
شلوغي و تكاپو زبونھ من رو ھم بند آورده بود.
ھمھ ھراسان از یك سو بھ سوي دیگر میدویدن و سعي داشتن قبل از
انفجار ماشین ، آتش رو مھار كنند.
سعید و رضا بشدت با ھم مشغول دعوا بودن و مشت و لگدھایي بود
كھ نثار ھم میكردن
از شركت با نیروي انتظامي تماس گرفتھ بودند و پلیس بھ زور سعید و
رضا رو از ھم جدا كردن و سوار ماشین نیروي انتظامي شدند.
صورت رضا غرق در خون شده بود و لباسھاي رضا پاره شده بود.
بالاخره یكي از عابرھا متوجھ من شد كھ در ماشین محبوس شدم ، بھ
ھر زبوني بود بھش حالي كردم كھ من در ماشین گیر افتادم و سوییچ
ھمراھھ سعیده . او ھم از چند نفر دیگھ كمك گرفت و در ماشین وباز
كردن.
من بھ محض آزاد شئن از توي ماشین بھ سمت رضا دویدم ولي بھ
دستھاش زنجیر زده بودن و داشتن میبردنش.
پس از یكساعت دعوا كاملا خاتمھ پیدا كرد و رضا وسعید بھ كلانتري
منتقل شدن در حلیكھ میدونستم جرم سعید خیلي سنگینھ و حالا حالاھا
آزاد نمیشھ و رضا ھم بھ ھیچوجھ رضایت نمیده تا سعید از زندان آزاد
بشھ.
وقتي بھ خونھ برگشتم صحنھ ھاي صبح . آتش سوزي ، پیت نفت ،
چھره خونین سعید جلوي چشمانم بود . احساس میكردم تنھا شدم خیلي
تنھا . ساناز در كما در بیمارستان و سعید در زندان و من با كولھ باري
از مسئولیت
درمانده شده بودم شدیدا بھ یك آرامش فكري احتیاج داشتم.
چند تا قرص خوردم و بھ خواب رفتم . از شدت گرسنگي از خواب
پریدم ساعت ١٢ شب بود بطرفم یخچالم رفتم ولي خالي خالي بود فقط
یك بستھ چیپس داشتم با نون . با اشتھاي بسیار چیپسھارو با نان لقمھ
گرفتم و خوردم.
مشغول خوردن بودم كھ چشمم بھ كیف ساناز افتاد كھ در گوشھ كاناپھ

افتاده بود بطرف كیف رفتم و وسایل توي كیف را روي زمین ریختم
كیف و وسایل داخلش نشون میداد كھ چھ دختر ساده و مرتبي صاحب
این كیف ھست.
كیف پول ساناز و باز كردم عكس عروسي ساناز و رضا در گوشھ كیف
پول توجھ منو بھ خودش جلب كرد
چقدر ساناز در اون لباس ساده عروس با وقار و زیبا شده بود ولي آیا
فكر میكرد زندگي با این مرد اونو بھ ورطھ جنون بكوشونھ ؟
یك دفتر خاطرات با یك جلد چرمي بسیار زیبا جزئ وسایل كیف بود.
دفتر و باز كردم و شروع بھ خواندن كردم . ساناز ھمھ خاطراتش را با
رضا از دوران نامزدي در آن دفترچھ نوشتھ بود
ھر چھ بیشتر پیش میرفتم بیشتر بھ معصومیت ساناز پي میبردم و
فھمیدم كھ چقدر این دختر در طول زندگي مشتركش زجر كشیده.
ھمینطور كھ صفحھ ھا را ورق میزدم و مي خواندم اشك از چشمانم
سرازیر شد در بعضي از صفحھ ھا عكسھاي رضا رو چسبانده بود و
در بعضي صفحات ھم عكسي كھ یكدیگر رو با مھر در آغوش كشیده
بودن..
وقتي بھ صفحھ ھاي آخر دفتر خاطرات رسیدم دیگھ سپیده زده بود.
آخرین صفحھ از دفتر خاطراتش را در خانھ من و شب قبل از خودكشي
نوشتھ بود در حالیكھ از نوشتھ ھاش معلوم بود كھ كاملا از ادامھ
زندگیش نا امیده و ھمھ درھا رو ، بھ روي خودش بستھ میدید از
زندگیش بریده بود و ھمھ آرزوش این بود كھ میتونست انتقام روزھاي
قشنگ بر بادرفتھ زندگیشو از رضا بگیره و در آخر این شعر را نوشتھ
بود:
ما كھ رفتیم ولي یادت باشھ دیونھ بودیم واسھ تو یھ عمر اسیر تو كنج
این خونھ بودیم واسھ تو
ما كھ رفتیم تو بمون با ھر كسي دوستش داري با اوني كھ پنھموني سر
روي شونش میزاري
ما كھ رفتیم ولي این رسم وفاداري نبود قصھ چشاي تو ، واسھ ي
ماتكراري نبود
ما كھ رفتیم ولي مزد دستاي من این نبود دل من لایق اینكھ بندازیش
زمین نبود
ما كھ رفتیم ولي قدر تو رو دونستھ بودیم بیشترم خواستھ بودیم ، ولي
نتونستھ بودیم

ما كھ رفتیم تو برو دنبال طالع خودت ببینم سال دیگھ كسي میاد تولدت
؟
ما كھ رفتیم ، تو بمون با اون كھ از راه اومده اون كھ با اومدنش خنجر
بھ قلب من زده
ما كھ رفتیم دل ندیم دیگھ بھ عشق كاغذي لااقل مي اومدي پیشم ،
واسھ ي خداحافظي
ساناز
چشمھامو بستم و بعد از مدتھا بھ درگاه خدا دعا كردم و سلامتي ساناز
و از خدا خواستم
روز ساناز ھیچ تغییري نكرده بود یز خیلیبد پیش میرفت ، حال و ھمھ چ ...
، سعید بھ جرم آتش زدن ماشین و ھمینطور سوء قصد بجان رضا بھ
١٠ سال زندان محكوم شد و خرج و مخارج بیمارستان براي من واقعا
كمر شكن بود.مجبور شدم از سعید وكالت بگیرم و ماشینشو بفروشم و
پولشو بھ بیمارستان دادم ولي باز ھم بدھي بھ بیمارستان داشتم . ھر
چي مي خواستم خودمو راضي كنم كھ با رضا (شوھر ساناز ) تماس
بگیرم و بگم دادن خرج بیمارستان وظیفھ اونھ ولي یلد برخوردش مي
افتادم كھ چطور اون روز جواب سر بالا بھ پرستاري كھ باھاش تماس
گرفتھ بود ، داد.
ساناز بھ یك عمل مجدد احتیاج داشت و من از لحاظ مالي در وضعیت
خیلي بدي بودم مجبور شدم براي غرض كردن پول پیش آقا ابراھیم
(مواد فروش ) برم . بعد از گرفتن كلي سفتھ ومنت گذاشتن مبلغي پول
بھم غرض داد و گفت اگر در پس دادنش تاخیر كني یا میفرستمت
زندان یا اینكھ مجبوري برام كار كني.....
بعد از خواندن دفتر خاطرات ساناز بیش از قبل بھش علاقمند شده بودم
و مي خواستم نھایت تلاشمو براي زنده بودنش بكنم . بخاطر ھمین
پیشنھاد آقا ابراھیم و قبول كرد م.
غیبتھاي متمادي من از آرایشگاه باعث شد از كارم اخراجم كنن.
و من مسبب این ھمھ سختي را فقط یكنفر میدونستم ! رضا
فكر انتقام از رضا مثل خوره افتاده بود بجونم ، ساعتھا در تنھایي

خودم فكر میكردم كھ چطور میتونم حال این مرد مغرورو و بي عاطفھ
رو بگیرم.
و بالاخره تصمیم رو گرفتم.
صبح زود بیدار شدم و رفتم آرایشگاه یكي از دوستام و كمي بخودم
رسیدم ھایلایت خیلي قشنگي كردم كھ تحسین اطرافیانمو بر انگیخت و
ھمھ از زیباتر شدن من تعریف میكردن . ابروھامو تاتو كردم و ارایش
زیبایي كردم.
سھیلا دوستم بعد از اتمام كار یك نگاھي بھ من كرد وگفت : ماه شدي.
......ماه.........حالا راستشو بگو شیطون ایندفعھ مي خواي مخ چھ
كسي رو بذاري تو فرقون؟
لبخندي زدم و گفتم : مي خوام بانكمو عوض كنم ... بانك قبلیم ور
شكست شد
و ھر دو با ھم خندیدم
سوار تاكسي شدم و خودمو بھ شركت رضا رسوندم.
ساعت ٥ بود و میدونستم الان دیگھ ساعت كاري شركت رضا تموم
میشھ سر كوچھ شركت منتظر ایستادم ولي از شانس بد من رضا جلسھ
داشت و مجبور شدم ٢ ساعت منتظر بایستم .تا اینكھ بالاخره انتظارم
بھ سررسیذ.
رضا شاداب و خوشحال و خوشتیب در حالیكھ سوت میزد سوار ماشین
جدیدش شد انگار نھ انگار كھ اون زن معصوم توي بیمارستان بخاطر
رفتار غیر انساني داره میمیره و سعید در گوشھ زندان داره براي
ازادي و دیدن خواھرش لحظھ شماري میكنھ.
گوشي موبایلمو گرفتم دم گوشم و الكي شروع كردم بھ صحبت كردن با
موبایل و صورتمو بھ عكس جھت حركت ماشین چرخوندم و شروع
كردم بھ عبور كردن از یك سمت خیابان بھ سمت دیگھ مثل كسي كھ
غرق در حرف زدن با موبایلشھ و حواسش بھ ماشیني كھ از روبھ رو
میاد نیست.
با این تفاوت كھ من تمام حواسم بھ این بود كھ بموقع از خیابان عبور
كنم كھ با ماشین رضا برخورد كنم.
یك ترمز شدید و...........من نقش بر زمین شدم.و گوشي موبایلمو بھ
سمت مخالف پرتاپ كردم.
رضا ھراسان و با عجلھ از ماشین پیاده شد.
رضا :خانم محترم ، واقعا شرمندم ببخشید حالتون چطوره ؟ جایتون

آسیب دیده ؟
با فریاد گفتم : آقا حواست كجاست ؟ شرمندگي شما بھ چھ درد من مي
خوره ؟ خوبھ خیابون فرعیھ این ھمھ سرعت براي چیھ آخھ ؟
بھ سمتم اومد و سعي داشت بازومو بگیره تا منو از روي زمین بلند
كنھ ،دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم : لازم نیست آقا خودم بلند
میشم ...گوشي .... گوشي موبایلم كجاست ؟ فكر كنم از دستم پرت شده
و افتاده
رضا : واقعا نمیدونم بھ چھ زبوني عذر خواھي كنم ازتون ھمین الان
میگردم و گوشیتونو براتون پیدا میكنم.
و مشغول گشتن شد در حالیكھ من پامو گرفتھ بودم و آھو نالھ میكردم.
بعد از چند دقیقھ گشتن . گوشیمو پیدا كرد و گفت: این گوشي شماست
؟
از دستش گرفتم و گفتم : وااااااااااي خداي من.... ببینید چي كار كردید
! این كھ خوردو خاكھ شیر شده اینو از آمریكا آورده بودم لنگش توي
ایران پیدا نمیشھ ..... یادگار دوستم بود
با لحن محزوني گفت : حتما خسارتشو میدم اجازه میدید بھ یك
درمانگاه برسونمتون/
گفتم : نھ ، لازم نیست منو تا منزلم برسونید
گفت : بلھ . بلھ حتما ھر جور شما مایلید
لنگ لنگان سوار ماشین شدم رضا ھم سوار ماشین شد كھ حركت كنھ
كھ انگار تازه منو دید. و با حالتي بھت زده بھ من خیره شد.
یكدفعھ بند دلم پاره شد احساس كردم ضربان قلبم دوبرابر شده : نكنھ
چھره من بھ یادش اومده و منو شناختھ ؟آخھ چطور ممكن بود وسط
اون دعوا چھره من بھ خاطرش مونده باشھ
با لكنت گفتم : چرا حركت نمیكنید؟ چیزي شده؟چرا زل زدید بھ من؟
گفت : نھ نھ فقطبنظرم چھرتون چقدر آشناست برام
گفتم : چھره من؟ ولي من فكر نمیكنم قبلا شمارو جایي دیده باشم .
لطفا زودتر حركت كنید خیلي سرم درد گرفتھ.
كمي در چشمام خیره شد و گفت : آھان فھمیدم...........
باترس گفتم : چي رو ؟
گفت : بنظرم شما خیلي شبیھ اون خواننده لبناني ھیفا ھستید آره واقعا
شبیھ ھستید
نفس راحتي كشیدم و لبخند سردي تحویلش دادم و بھ راه افتاد

میخواستم بنا بھ وصیت ساناز نذارم دست رضا بھ جنازه ساناز برسھ
ولي بیمارستان فقط جنازه را تحویل فانیل درجھ یك میدادن.
بھ شركت رضا ھر چي تماس گرفتم گفتن رفتھ دبي . بھ موبایلشم كھ
تماس میگرفتم خاموش بود.
ولي با رفت و آمدھا و پیگیریھاي متعددم تونستم براي یك نصفھ روز ،
براي سعیدمرخصي بگیرم تا از زندان براي خاكسپاري خواھرش بیاد و
جنازه سانازو از بیمارستان تحویل بگیره.
وقتي سعیدرو با دستھاي بستھ و قیافھ در ھم شكستھ و تكیده دیدم
ناخود آگاه اشك از چشمام سرازیر شد . سعید مثل بھت زدھھا شده بود
و حتي كلامي حرف نمیزد.
تشییع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و ھمسایھاي سعید و
من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانھ
وقتي ھمھ از سر خاك ساناز پراكنده شدن بھ روي خاك ساناز افتادم و
بلند بلند گریھ كردم ، براي غریب وار مردن این دختر نگون بخت ،
براي بدبختي خودم كھ میدونستم اگر بمیرم حتي این چند نفر ھم بالاي
قبرم نمیان. براي چیزھایي كھ میتونستم داشتھ باشم و خودم با حماقتم
خوشبختي رو از خودم دریغ كرده بودم.
وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجھ خانمي شدم كھ از دور
ایستاده بود و اشك میریخت مثل اینكھ منتظر بود تا من برم وسر مزار
ساناز بیاد.
عینك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت.
بھ سمتش رفتم و پرسیدم : شما دوست ساناز ھستید ؟
بھ چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع
كرد بھ گریھ كردن.
شونھ ھاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي ھمھ ما یك فرشتھ بود .
حیفش بود كھ اینقدر زود با این دنیا خداحافظي كنھ.
سر شو از روي شونھ ھام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز
ھستم . ھیچوقت خودمو نمیبخشم.
خیره خیره نگاھش كردم و گفتم : شما كي ھستید ؟
سرشو زیر انداخت و گفت : من پریسا ھستم ، ھمسر صیغھ اي رضا
شوھر ساناز ، ھموني كھ باعث شد رضا ، سانازو از خونھ اش بیرون
كنھ و باعث مرگ ساناز شد.
خودشو رویخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد بھ گریھ كردن و

عذر خواھي از ساناز.
بعد از چند دقیقھ پریسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا
كجاست ؟
گفت : نمیدونم ، چند ھفتھ اي میشھ كھ از ھم جدا شدیم . لابد توي یكي
از كشورھا ي عربي داره خوش میگذرونھ.
گفتم : تو از كجا فھمیدي ساناز فوت شده ؟
گفت : از بیمارستان تماس گرفتن با شركت
پریسا گفت : نمیدونم چطور باید جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم
اینطوري بشھ.........
پریسا بھ من تعارف كرد كھ تا تھران منو برسونھ من ھم پذیرفتم و
سوار ماشین شدیم
پریسا گفت : شما خواھر ساناز ھستید ؟ از دور شاھد بودم كھ چقدر
ناراحت بودید و چقدر گریھ كردید
گفتم : نھ من دوست ساناز بودم اسمم مارالھ
پریسا گفت : راستش مدتي بود كھ بھ عنوان منشي توي شركت رضا
كار میكردم . میدیدم كھ اطراف رضا رو دخترھا و زنھاي بسیاري
گرفتن كھ براي رسیدن بھ رضا باھم رقابت میكردن. رضا پولدار و
خوشتیپ و اجتماعي بود و با خانمھا طرز برخورد خوبي داشت .
خصوصیاتي كھ ھر زني از مرد ایده آلش توي ذھنشھ . ٢ سالي میشد
كھ از ھمسر سابقم طلاق جدا شده بودم خیلي احساس تنھایي میكردم .
كم كم احساس كردم بھ رضا علاقمند شدم ھر روز براي بھ شركت
اومدنش لحظھ شماري میكردم سعي میكردم ھر روز یك تیپ جدید بزنم
تا مورد توجھ رضا قرار بگیرم.
ساناز ھر روز چندین بار با شركت تماس میگرفت تا با رضا صحبت
كنھ ولي رضا بھ من سفارش میكرد كھ یھ جوري دست بھ سرش كنم و
اگر ھم با ساناز صحبت میكرد من گوشي رو برمیداشتم و استراق سمع
میكردم ، رضا با لحن بسیار سرد وخشكي با ساناز برخورد میكرد ولي
ساناز مرتبا سعي میكرد دل رضا رو بھ دست بیاره.
ساناز دختر با وقار و با شخصیتي بود كھ ھمھ در ظاھر براش ارزش و
احترام خاصي قایل بودن ولي در واقع ھر كدام بھ نوعي میخواستن
خواستن خودشونو بھ ساناز نزدیك كنن كھ از طریق ساناز با رضا

راحتتر ارتباط برقرار كنن . و ساناز اینو خوب فھمیده بود و سعي
میكرد با دختراي شركت زیاد صمیمي نشھ.
من ھم مثل كارمنداي دیگھ ھرروز تلاشمو براي نزدیك شدن بھ رضا
بیشتر میكردم . حتي بیشتر سعي میكردم رابطھ ساناز و رضا رو بھم
بزنم.
صبح ھا قبل از اومدن رضا بھ شركت براش دستھ گل مریم میخریدم كھ
از طریق ساناز فھمیده بودم خیلي دوست داره ، و روي میزش
میگذاشتم .و یا بھ بھانھ ھاي مختلف براش ھدیھ میخریدم و نامھ ھاي
عاشقانھ براش مینوشتم.
بالاخره بعد از ٤ ماه تلاشھاي من نتیجھ بخشید و تونستم رابطمو با
رضا جدیتر كنم.
سعي میكردم ھر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا ھم
شدیدا زمینھ اینكارو داشت و خیلي زود موفق شد.
بعد از چند ماه ساناز متوجھ رابطھ من و رضا شد و توي یك كافي شاپ
با من قرار گذاشت و خیلي محترمانھ از من خواست كھ پامو از زندگي
شوھرش بكشم بیرون ولي من در جوابش گفتم : ھمھ توي شركت
میدونن رضا بھ تو علاقھ اي نداره و حتي توي شركت حلقھ شو دستش
نمیكنھ . تو اگر زن بودي ھیچوقت نمیزاشتي شوھرت ھوایي بشھ.
و بھش گفتم كھ رضا خودش بھ سمت من اومده و اصرار داره باھم
ازدواج كنیم.
ساناز معصومانھ نگاھم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد
كردم .....ولي من ھم بھ رضا علاقھ داشتم و نمیتونستم عشقمو با یك
نفر دیگھ تقسیم كنم.
ھر روز فشارمو بھ رضا بیشتر كردم كھ با ھم ازدواج كنیم و و بالاخره
من ورضا در یك محضر صیغھ ھم شدیم و من با فخر بھ ھمھ دختراي
شركت پز میدادم كھ در این رقابت من برنده شدم.
رضا پول كافي داشت تا براي من یك خونھ مستقل بخره ولي ١سال
توي خونھ دوستش كھ رفتھ بود خارج و بھ رضا سپرده بود زندگي
میكردم ولي دیگھ تحمل اینو نداشتم كھ ھر از گاھي رضا بھ من سر
بزنھ من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم
اینقدر زیر گوش رضا خوندم كھ از این وضعیت خستھ شدم و شروع
كردم بھ بدگویي از ساناز . و اینكھ ساناز اصلا بچھ دار نمیشھ براي
چي میخواھیش ؟ ساناز دم بھ ساعت بھ شركت زنگ میزنھ تا تورو

چك كنھ.............اون لایق تو نیست .....تو خیلي باشخصیتتر از اوني
و اون لایق تو نیست..........
تا اینكھ یك روز .و بھم گفت : وسایلتو جمع كن توي اون خونھ دیگھ
جاي اون زن نیست . زني كھ بخواد براي من تعیین تكلیف كنھ و دم بھ
ساعت منو چك كنھ باید از خونھ بندازمش بیرون.
گفت كھ خودشم از این وضعیت خستھ شده و دیگھ نمیتونھ بھ این قایم
موشك بازي ادامھ بده.
وسایلمو جمع كردم و ھمراه با رضا راھي خونھ رضا و ساناز شدیم.
ساناز لباس شیكي پوشیده بود و ارایش زیبایي كرده بود كھ بسیار زیبا
و جذاب شده بود بھ استقبال رضا اومد ولي وقتي منو ھمراه با رضا و
دست در دست رضا دید مات و مبھوت بھ من و رضا خیره شد.
بعد از چند ثانیھ كھ ساناز بھ خودش اومد بھ سرعت بھ سمتم اومد و
یك سیلي محكم بھ صورتم زد .و بھم گفت : من از ت خواھش كردم
عشقمو و زندگیمو از من نگیر . از زندگي من چي میخواي تو
؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كھ با من زندگي كني؟
رضا تا این صحنھ رو دید ساناز ھول داد بھ سمت دیوار و شروع كرد
بھ كتك زدن ساناز.
من در گوشھ خانھشاھد این رفتار حیواني رضا بودم ولي كوچكترین
تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگیرم حتي در دلم احساس خوشحالي ھم
میكردم كھ چقدر تونستھ بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسھاي سانازو ریخت توي یك
چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد ھم مانتو و روسري سانازو
انداخت جلو ش و گفت : دیگھ تا آخر عمرم نمي خوام ببینمت.
مارال كھ تا اون لحظھ در سكوت بھ حرفھاي پریسا گوش میداد
كنجكاوانھ پرسید ؟ ساناز چیكار كرد ؟
پریسا : ھیچي در سكوت لباسھاشو پوشید در حالیكھ اشك میریخت فقط
یك جملھ بھ من گفت ، بھ من گفت امیدوارم روي خوشي رو توي
زندگیت نبیني.
مارال خانم حق من مردن بود نھ اون طفل معصوم من در حقش خیلي
نامردي كردم من مستحق بدترین عذابھا ھستم.
مارال: خوب بعدش چي شد ؟

پریسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و دیدم كھ از
خونھ ھمسایھ شون اومد بیرون متوجھ شدم شب اونجا مونده بوده دلم
براش سوخت . دلم مي خواست یكجري كمكش كنم.وقتي از ھمسایھ
پرس و جو كردم متوجھ شدم كھ توي تھران فقط یك برادر داره كھ
سربازه و نمیتونھ پیش اون بره و چند تا فامیل توي شھرستان داره ...
و ساناز ھم براي چند روز رفتھ شھرستان پیش فامیلش.
مارال: خوب بھ آرزوت رسیده بودي دیگھ آره ؟ دیگھ خانم خونھ شده
بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات بھ تو
ھم وفا نكرد ؟
پریسا : نھ این فقط یك خیال باطل بود . چون رضا اكثرا بھ سفرھاي
خارجي میرفت و میدونستم كھ اونجا بھش بدنمیگذره ولي من ھر چي
اصرار میكردم كھ منو با خودش ببره اصلا بھ حرفم اھمیت نمیداد . و
از طرفي وقتي ھم ایران بود ھر روز با یك دختر جدید آشنا میشد و من
اوایل با دخترا خیلي دعوا میكردم و فكر و انرژیمو براي این گذاشتھ
بودم كھ سر از كارھاي رضا در بیارم ولي در اخر بھ این نتیجھ رسیدم
كھ كاري از دستم ساختھ نیست و مجبورم بھ روي خودم نیارم
چند ماه بعد ساناز ازشھرستان برگشت فكر میكردم كھ اومده تا طلاقشو
از رضا بگیره ولي دركمال ناباوري دیدم كھ بھ رضا التماس میكرد كھ
با ھم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره.
حتي رااضي شده بود كھ با من و رضا توي یك خونھ زندگي كنھ ولي
رضا زیر بار نرفت
رضا میگفت : تو آبروي منو جلوي فامیل و ھمسایھ ھا بردي حالا
برگشتي كھ چي بشھ ؟ تو لایق من نیستي
از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار بھ مشاجره
و زد و خورد كشید
رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فھمید داره چي كار میكنھ ساناز
كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال بھ گوشھ اي از خونھ افتاده
بود و رضا ھم بعد از اینكھ حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و
از خانھ خارج شد.
من پا بھ پاي ساناز گریھ كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشھ و
سر وصورتشو بشوره.
وقتي ساناز حالش بھتر شد آدرس خونھ برادرشو داد تا اونو برسونم
اونجا

در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط بھ یك گوشھ خیره شده بود
و اشك مي ریخت.
دلم خیلي براي ساناز مي سوخت بھ رضا میگفتم : تو داري در حق این
زن نامردي میكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكلیف خودشو بدونھ و رضا
میگفت : بھ تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كھ خونھ و
زندگیشو ازش گرفتي حالا دیگھ چرا طرفداریشو میكني ؟و براش دل
میسوزوني؟
رضا میدونست كھ ساناز خیلي دوستش داره و بخاطر ھمین ھم نمیره
دادگاه شكایت كنھ یا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز
لذت میبرد.
وقتي رفتارھاي رضا با سانازو میدیدم میدونستم كھ من ھم مھمون
امروز و فرداي خونھ رضا ھستم.
و بالاخره ھم ھمینطور شد.
یك روز رضا اومد خونھ و یك جعبھ زیبا تزیین شده بھم داد با شوق و
ذوق بازش كردم . ٥ تا سكھ بود
با اشتیاق پریدم در آغوش رضا و بوسیدمش و گفتم : عزیزم خیلي
ممنون ولیمناسبتش چیھ ؟
رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صیغھ نامھ رو
بخون . مھرت ٥ تا سكھ بود ......این مھرتھ
گفتم : یعني چي ؟ خوب الان چھ عجلھ اي بود ؟ مگھ من مھرمو
خواستم ؟
رضا : یعني ھمین دیگھ . مھرتو دادم .... حالا ھم آزادي ......... صیغھ
من و تو مدتش تموم شده..... حالا میتوني بري تورتو واسھ یكي دیگھ
باز كني.
پریسا : رضا ولي من تورو دوست دارم
رضا : دوست داري كھ دوست داري بھ من چھ ... شما زنھا ھم كھ
علاقتون تو آستینتونھ ...اصلا میدوني چیھ ؟ دیگھ نمي تونم ریختتو
تحمل كنم ھر چي زودتر وسایلتو جمع میكني و از خونھ من مي ري
بیرون . ساناز كھ ساناز بود و میدونستم واقعا دوستم داره از خونھ
انداختمش بیرون بخاطر تو آشغال .....تو كھ دیگھ رقمي نیستي. ھمین
الان میتونم بندازمت بیرون.

قسمت پانزدھم
من و پریسا گرم صحبت بودیم كھ موبایلم شروع بھ زنگ زدن كرد.
با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كھ افتاده بود نگاه
كردم ...رضا بود . بعد از یك مكث طولاني دكمھ پاسخگویي رو زدم.
مارال : بلھ
رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونھ نبودي
نگران شدم
با عصبانیت گفتم : نمیدونستم ھر جا بخوام برم باید از شما اجازه
بگیرم.
رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشید اگر ناراحتت كردم . امروز وقت
داري ناھار با ھم باشیم.؟
در دلم بھ این فكر میكردم كھ معلوم نیست تا حالا كجا بوده كھ حتي
براي خاكسپاري ساناز ھم نیومد و حالا داره منت منو میكشھ.
با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصلھ ندارم . نھ حوصلھ تو رو و
نھ حوصلھ ھیچكس دیگھ اي رو ....باشھ براي یك روز دیگھ
و گوشي رو بدون اینكھ منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم.
بعد بھ پریسا خیره شدم ..توي افكارم بدنبال یك جملھ مناسب بودم كھ
بھ پریسا بگم .ولي نمیدونستم چي میتونم بھ ھمچین زني بگم ؟ پریسا
زندگي سانازو تباه كرده بود.
ولي با خودم فكر كردم شاید جاي پریسا یك زن دیگھ در مسیر زندگي
رضا قرار میگرفت ...و مطمین بودم رضا اینقدر بي اراده بود كھ بھ
سمت اون زن كشیده میشد.
وقتي بھ خانھ ام رسیدم پریسا عینك آفتابیشو در آورد تا منو ببوسھ و
از ھم خداحافظي كنیم . چشمتنش ورم كرده بود و بھ شدت قرمز شده
بود . من ندامتو در چشمان باراني پرریسا دیدم
پریسا نمیتونست در چشمان من نگاه كنھ سرشو زیر انداخت و گفت :
نمي خواي چیزي بھم بگي ؟ نمي خواي لااقل یك سیلي بھم بزني ؟این
سكوتت برام خیلي كشنده است ... كاش منو زیر مشت و لگدت میكشتي
ولیاینطور سكوت نمیكردي.
اشكھایي كھ از صورت پریسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : این
وسط زندگي خیلیھا از ھم پاشید ... رضا باید بھ سزاي اعمالش برسھ
.........پریسا حاضري توي راھي كھ شروع كردم كمكم كني ؟
پریسا سرشو بالا اورد و بھ چشمانم خیره شد و گفت :ھر كمكي از من

بربیاد دریغ نمیكنم
شماره موبایل و منزلمو بھ پریسا دادم و از ماشین پیاده شدم.
وقتي وارد خونھ شدم احساس میكردم غم از در ودیوار خونھ ام میباره
انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو ھم با خودش برده بود.
...
از اون روز بھ بعد ، رضا نھایت سعیشو میكرد تا بھ من نزدیكتر بشھ و
من رفتار عجیبي رو باھاش پیش گرفتھ بودم یك روز بھ شدت بھش
ابراز علاقھ میكردم و روز دیگھ رفتار سرد و خشك وخشني رو باھاش
داشتم.
رضا اصلا نمیتونست اخلاق اون روز منو پیش بیني كنھ و من از اینكھ
رضا رو معلق در ھوا نگھ داشتھ بودم لذت میبردم.
رضا مي گفت : من از این طرز برخوردت خیلي خوشم میاد وجھ تمایز
تو با دیگران در ھمینھ كھ منو بھ سمتت جذب میكنھ.
وقتي فھمیدم رضا دلبستھ من شده بھ عناوین مختلف از رضا پول
میگرفتم.
یك روز حوالي ظھر بود كھ رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كھ از
صبح اصلا حالشون خوب نیست . بعد از یك تماس تلفني كاملا بھم
ریختن و بھ من ھم گفتن ھیچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي
خوان كسي رو ھم ببینن.
ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم.
دود ھمھ جا رو گرفتھ بود . رضا در میان غباري از دود وسط اتاق
نشستھ بود و بھ گوشھ اي خیره شده بود و سیگار میكشید.
رضا اصلا متوجھ حضور من نشده بود نزدیكتر رفتم و چندین بار
صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجھ من نشد . چشماشو
با دستام گرفتم و با حالت شیطنت باري گفتم : نبینم آقاي من غصھ دار
باشھ!!!!!.
وقتي رضا بھ سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و بھ
وضوح میشد لرزش دستانش و دید.
دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده
رضا /؟ حالت خوبھ ؟
ھیچوقت فكر نمیكردم كھ رضاي مغرور و بي عاطفھ جلوي یك زن بي

محابا گریھ كنھ ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند
شروع كرد بھ گریھ كردن.
تا بھ اون روز ، گریھ ھیچ مردي رو ندیده بودم . ھمیشھ با خودم فكر
میكردم آیا مردھا ھم گریھ میكنن ؟ مردھا چطوري غم درونیشونو بروز
میدن /؟
و اون لحظھ یاد حرفھاي پدرم افتادم كھ میگفت : اگر یك مرد گریھ كرد
، بدون اون مرد از درون شكستھ و بدون با ر غمش اینقدر سنگین
بوده كھ تحملش براش خیلي سخت بوده.
با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كھ منو دق مرگ
كردي.
گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده.
رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم.
دیدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود.
رضایي كھ اینقدر دم از نفرت و عدم علاقھ بھ ساناز میكرد . حالا
چطور براي مردن كسي كھ اینقدر شكنجھ روحي داده بودش زار زار
گریھ میكرد ؟
یاد اون روز افتادم كھ از بیمارستان با رضا تماس گرفتن و بھش گفتن
ھمسرت توي اي سي یو ھست ...........و عكس العمل غیر انساني
اون روز رضا!!!!!!!!!
یاد خاطرات ساناز افتادم و زجرھایي كھ بھ ساناز داده بو د.
سیگاري از توي كیفم درآوردم و شروع كردم بھ كشیدن . نمیدونستم
باید بھ رضا در اون لحظھ چي بگم.
بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجھ نگاھھاي متعجب
منشي و سایر كارمندھا نبودم.


داغ کن - کلوب دات کام کسب درآمد با جستجو در گوگل
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: